Its me

این شور که در سر است ما را ... وقتی برود که سر نباشد

Its me

این شور که در سر است ما را ... وقتی برود که سر نباشد

۲۲ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است


گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ، ساکن شود ... بدیدم و مشتاق تر شدم 



به نظرم هفته آخر آذر 17 سالگی ، در حالیکه یک هفته به شروع امتحان های نوبت مونده ، وقتی که کنار شوفاژ داری استراحت میکنی ؛ اونم یه استراحت بیست دقیقه ای و در حالیکه فکر میکنی هیچ تمایل خاصی به هیچ چیز و هیچ کس نداری بهترین زمان و مکان برای مردنه ... ایده نابودی تو اوج ؛ ایده وسوسه کننده ای هستش

1. هفته بعد امتحان و سختی ؟  

2. فقط یه استراحت کوتاه و بعدش درس و درس ؟ 

3. بدون هیچ میلی ...: نخواستن نداشتن نیاز نداشتن ( قدر این بی میلی رو باید دونست ... حس رها شدن به آدم میده ، حس اینکه هیچ تعلق خاطری نسبت به هیچی نداری ، گاهی اوقات هم ترسناکه ؛ این ترسناکی زمانی هستش که بفهمی قراره دائما ادامه پیدا میکنه ) 



جوان ترها باید یاد بگیرند در انزوا زندگی کنند و تا جایی که ممکن است تنها باشند. از نظر من یکی از مشکلات جوان های امروزی آن است که سعی میکنند دائماً دور هم جمع شوند و سر و صدا راه بیاندازند و دیوانه بازی در بیاورند. 

این میل دیوانه وار به دور هم جمع شدن، برای فرار از تنهایی، میتواند نشانه ی یک بیماری باشد. هر انسانی باید از کودکی یاد بگیرد که چطور وقتش را به تنهایی بگذراند و حوصله اش سر نرود. 

قرار نیست ما، انسان هایی منزوی باشیم، اما باید بلد باشیم که به تنهایی با خودمان رو به رو شویم و در این رویارویی میتوان چیزهایی یاد گرفت که به شکل دیگری نمیتوان آموخت.


+آندری تارکوفسکی 


منچستر کنار دریا یه فیلم بسیار تاثیر گذار از زندگی شخصی هستش که مسیری سخت رو قدم میزنه ، غمگینه ، رنج کشیده اما هنوز هم در اعماق وجودش احساساتی میشه ، کم هست اما هنوز از بین نرفته ... تحولش نه شبیه به فیلم بلکه شبیه به زندگیه . 

حتی نمیشه گفت شبیه به خود زندگی 

گهگاهی میتونه با قدرت صاف بایسته و گردنش رو صاف کنه و سوار بر قایق از وزیدن باد لذت ببره یا اینکه با یه توپ تنیس تو همون سر بالایی های زندگی و رها کردنش ، رسیدن به آرامشی در دریا ، ماهی گیری ، شبیه خودمون ... شبیه یه آدم .. 



تو یکی از انسانی ترین صحنه های فیلم :

زن به همسر سابقش میگه : «نباید آن حرف‌ها را به تو می‌زدم. دلم شکسته بود و همیشه شکسته خواهد ماند. اما خب دل تو هم شکسته بود.»

درکِ دردناکِ شخص دیگه زمان می‌برد. باید ماشین رو پارک کنی، خاموشش کنی، پیاده بشی، و مثل عابری ساده روبروی‌ شخص دردمند بایستی.

 به نظرم هیچ عبارتی انسانی‌تر از این نیست: تو هم حق داشتی..



{ گاهی اوقات تنها چیزی که باعث میشه در مقابل دیگران آروم بشم همین جمله است :  اونم حق داشت...
چقدر اب و هوای خوبی داشت 😊 ابری .. و بازی خیلییی خوب
Casey Afflecدر نقش Lee
}

 

وقتایی هم که زورم به دلم نمیرسید ، سکوت میکردم 

 



صد بار تو را دیدم ، صد بار شنیدم ... 



ما توضیحی به کسی بدهکار نیستیم، بگذار بگویند غیر منطقی هستیم یا ضد اجتماعی هستیم، اما به این می‌ارزد که خودمان باشیم. تا زمانی که رفتار ما و تصمیم‌ های ما به کسی آسیبی نمیزند ما توضیحی به کسی بدهکار نیستیم. چقدر زندگی‌ ها که با این توضیح خواستن‌ ها و تلاش‌ های بیهوده برای قانع کردن دیگران بر باد رفته‌اند...


+اریک فروم

{ جناب فروم ، اجازه هست مورد های استثنا رو هم در نظر بگیریم ؟ :) }  



تو میتونی به خاطر بلاهایی که به سرت اومده مثل یه حیوون درنده عصبانی باشی 
میتونی از سرنوشتت متنفر باشی 
ولی وقتی به آخر خط میرسی ؛ مجبوری تسلیم بشی ..! 

و این جمله قدرتمند :  خنده داره ، بعضی وقتا آدمایی تو زندگیت بودن که سخت به یاد میاریشون ولی بیشترین تاثیرات رو داشتن 

{ این فیلم عالی بود ... چه سکانس هایی ، چه صحنه های زیبایی ، چه پیام های خوبی ، مونولوگ ها و دیالوگ ها و عجب موسیقی خوبی ... فکر میکردم تو هر لحظه فیلم دارم زندگی میکنم 
بعد از se7en ، این دومین فیلمی بود که از دیوید فینچر میبینم و این کارگردان معرکه است
و هر بار منو شگفت زده میکنه و مایلم کارای بیشتری رو ازش دنبال کنم... بدون اینکه درباره این فیلم و بازیگراش چیزی بدونم رفتم سراغش و طی فیلم روند جوون شدن شخصیت اصلی جالب بود و کم کم به خودم میگفتم چقدر شبیه برد پیت هستش ... نهایتا فهمیدم طرف خود برد پیته :)
 و بغض آخر فیلم 😓 ... } 


دلتنگی بد دردیه ... بدتر از اون درد بی خبریه ..



او خسته بود 
خسته از هر چیزی که بود و نبود 
خسته از اینکه چرا نمیتوانست افکارش را صادقانه به زبان بیاورد ، از صرف انرژی برای تزیین حرفا و چهره اش وقت صحبت کردن با دیگران خسته بود و همین دلیلی شده بود تا کمتر بخواهد که با افراد بیشتری ارتباط داشته باشد و همواره دوست داشت تعدادشان ثابت بماند  
نمیدانست به خاطر جسارت و جرات نداشتن خودش بود یا اینکه عاقلانه بود که چنین رفتاری داشته باشد ؛ چون شاید پذیرش اطرافیانش در مواجه با واقعیت های ذهنی او پایین تر بود . 
خسته از اینکه در عین نزدیکی به پدر و مادر و خانواده اش دلتنگشان بود و چرا نمیتوانست احساساتش را به راحتی بروز دهد و در خلوت خود اعتراف میکرد که چقدر دوستشان دارد و ترس از دست دادنشان همچنان ذهن او را قبل خواب درگیر میکند .
خسته از آن که چرا خجالت میکشید که حتی در خلوت خودش اعتراف کند ناراحت است ؛ چرا که فکر میکرد هیچ کمبودی در زندگی اش احساس نمیکند و این ناراحت بودن احساس تلقینی بیش نیست . خسته از اینکه حتی دلیل ناراحتی خود را به طور دقیق نمیدانست و همچنان سردرگم بود ، او حتی نمیخواست نام ناراحتی را برایش انتخاب کند اما از جست و جوی واژه بهتر هم دست کشیده بود . خسته از اینکه نمیدانست چه میخواهد و چرا میخواهد 
و از آخرین باری که نتیجه گیری کرده بود با خود گفت : 
در زندگی از هیچ چیز ، هیچ گریزی نیست ... :(