Its me

این شور که در سر است ما را ... وقتی برود که سر نباشد

Its me

این شور که در سر است ما را ... وقتی برود که سر نباشد






این سال آخرین سالی هست که مدرسه میرم و تو این دوازده سال تحصیلی هیچوقت و هیچوقت از هیچ معلمی بدم نیومده ؛ درسته گاهی اوقات ناراحت شدم اما اینکه دوسشون داشته باشم نبوده ، درک نمیکنم بعضی دانش آموز ها چه جوری میتونن با این همه زحمتی که معلم ها میکشن ؛ مسخرشون میکنن ! یا یه جوری رفتار میکنن باهاشون که بی ارزششون میکنه و بعد چند وقت کاملا عادی رفتار میکنن انگار نه انگار ناراحتی و کدورتی پیش اومده و اون شخص ممکنه این مسئله رو فراموش نکرده باشه

مسئله معلم و دانش آموز نیست ، مسئله احترام هستش ؛ احترام به خودت ، به خانواده ، معلم ، دوست و ...

احترام اگه قراره متقابل باشه باید از خودمون شروع کنیم 

فکر میکنم بی احترامی جز بی ادبی نیست و کسی که به بزرگ تر خودش احترام نزاره و با ادب و لحن و رفتار مناسب پاسخ درخواست دیگران رو نده ؛ حتی به خودش هم احترام نمیزاره ...

خیلی از روش ها و نوع صحبت صادقانه هست که میتونه مشکل رو حل کنه و فاجعه ی بی احترامی رو به بار نیاره و در عین حال بتونی حرفای خودتو بزنی ، باید بلد باشی چه جوری صحبت کنی 

و حتی اگر فکر کنم نیازی به احترام نیست همیشه باید یه پلی رو برای برگشت نگه دارم ( منفعت گرا 👀 )



در تاریکی چشمانت را جستم
در تاریکی چشم هایت را یافتم
و شبم پر ستاره شد.
تو را صدا کردم
در تاریکترین شب ها دلم صدایت کرد
و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی 
با دست هایت برای دست هایم آواز خواندی
برای چشم هایم با چشم هایت
برای لب هایم با لب هایت
با تنت برای تنم آواز خواندی.
من با چشم ها و لب هایت
انس گرفتم
با تنت انس گرفتم،
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
و لبخند آن زمانیم را
بازیافتم.
با تنت برای تنم لالا گفتی.
چشم های تو با من بود
و من چشم هایم را بستم
چرا که دست های تو اطمینان بخش بود
بدی، تاریکی است
شب ها جنایتکارند
ای دلاویز من ای یقین! من با بدی قهرم
و ترا بسان روزی بزرگ آواز می خوانم.
صدایت می زنم گوش بده قلبم صدایت می زند.
شب گرداگردم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می کنم،
از پنجره های دلم به ستاره هایت نگاه می کنم
چرا که هر ستاره آفتابی است
+ شاملو


با صد هزار مردم تنهایی 

بی صد هزار مردم تنهایی 



داستان روایت اشتیاق جوانی رویا پرداز است که تنهاست و تشنه همنفسی با دمسازی. بی نوا چنان سرگشته است و با حرمان دست به گریبان که در دیوارها، در و پنجره خانه های شهر دوست می جوید و با آنها راز دل می گوید. او در پترزبورگ به دنبال گمشده ای که با او هم زبانی کند به هر سو می پوید تا عاقبت در کنار آبراه با دختری گریان که او نیز عاشقی شیدا و تنهاست آشنا می شود و ... 

نوشته فئودور داستایوفسکی 

بخش های خوب کتاب : 

‏وای ناستنکا تنها ماندن سخت محزون خواهد بود محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری هیچ هیچ هیچ زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است.هیچ یک هیچ احمقانه و بی معنی ،انگار همه خواب بوده است ..


ولی آیا من آزردگی ام را به یاد می آورم، ناستنکا؟ آیا بر آینه روشن و مصفای سعادت تو ابری تیره می پسندم؟ آیا در دل تو تلخی ملامت و افسونِ افسوس می دمم و آن را از ندامتهای پنهانی آزرده می خواهم و آرزو میکنم که لحظات شادکامی ات را با اندوه بر آشوبم و آیا لطافت گل های مهری که تو جعد گیسوانِ سیاهت را با آن ها آراستی که با او به زیر تاج ازدواج بپیوندی پژمرده می خواهم؟ نه هرگز،هرگز و صد بار هرگز. آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقه شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا می کنم.
خدای من، یک دقیقه تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟...."


فیلمی که بر اساس همین داستان ساخته شده رو در پست های بعد میزارم ...



آخرش برمیگردم میگم : من و تو همدیگه رو جایی تو موسیقی ندیده بودیم ؟ 



نمی دانی چقدر تنها هستم ، این تنهائی مرا اذیت می‌کند ، می‌خواهم امشب با تو چند کلمه صحبت بکنم چون وقتی که به تو کاغذ می‌نویسم مثل اینست که با تو حرف می‌زنم ، اگر در این کاغذ " تو " می‌نویسم مرا ببخش ، اگر می‌دانستی درد روحی من تا چه اندازه زیاد است !

روزها چقدر دراز است -عقربک ساعت آنقدر آهسته و کُند حرکت می‌کند که نمی‌دانم چه بکنم. آیا زمان به نظر تو هم اینقدر طولانی است ؟ شاید در آنجا با دختری آشنائی پیدا کرده باشی، اگرچه من مطمئنم که همیشه سرت توی کتاب است ، ولی من پشت شیشه هایم را پارچهٔ کلفت کشیده‌ام تا بیرون را نبینم ، چون کسی را که دوست داشتم آنجا نیست - همانطوری که برگردان تصنیف می‌گوید : «پرنده‌ای که به دیار دیگر رفت برنمی‌گردد»


+صادق_هدایت



گاهی خبری میخونم که در اون راجع به کارهای خوب یا بد شخصیتی صحبت شده..ممکنه من صحت اون خبرو نپذیرم ( و یا با خودم بگم این خبر تنها یک جنبه از قضیه بوده که روایت شده )  اما کاملا حس میکنم در احساس من نسبت به اون آدم تغییری ایجاد شده یا اگر تا به حال  باهاش آشنا نبودم یه احساس اولیه به وجود اومده...احساسی که قابل دفاع یا بیان کردن نیست..

تصور میکنم در تمام جنبه های زندگی این اتفاق می افته . گاهی احساساتی در ما متولد میشن که هیچ پشتوانه ی منطقی  و قابل قبولی ندارند اما کاملا در تصمیمات آینده ی ما تاثیرگذارند..

به نظر خودم این درست نیست که به خاطر صحبت هایی که درباره شخصیتی میشه ، نظرم راجع به اون مورد شخص یا به هر حال موضوع مطرح شده عوض بشه ، اما همیشه تأثیر خودشو داشته 

فکر میکنم کاری که لازمه برای داشتن یه زندگی سالم انجام بدیم جست و جوی این احساسات و پیدا کردن یه دلیل درست و حسابی و قابل دفاع برای داشتنشون و یا خط کشیدن و حذف کردن کامل اون هاست..این اولین تمرینیه که میخوام انجام بدم ...



وقتی به این فکر میکنم چه چیزی واقعا میتونه ذهنمو از همه مسائل دور کنه 

و بتونه منو از نتیجه راضی نگه داره 

آشپزی کردن و ورزش و رقصیدن جزو اولین کلماتی هستن که به ذهنم میرسه 

و امشب با تمام استرسی که برای خوب در اوردن لازانیا جلو مامان و خاله ها داشتم ؛ تونستم شاهکار ملی تحویل بدم 😎 

به نظرم وقتی واسه اولین بار و بدون هیچ تجربه ای بتونی بی نقص باشی ؛ جای حرف داری ( حداقل تو اون مورد ، الان من جای حرف دارم :)) )