Its me

این شور که در سر است ما را ... وقتی برود که سر نباشد

Its me

این شور که در سر است ما را ... وقتی برود که سر نباشد

۳۳ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است


که می‌آید به سر وقت دل ما جز پریشانی؟

که می‌پرسد به غیر از سیل، راه منزل ما را؟


صائب تبریزی



نفس فیلمی بود که دیالوگ یا سکانس برتری نداشت 

با وجود این کششی رو ایجاد کرد که بدون ذره ای کسل شدن بتونم تمامش کنم 

دیدنش خالی از لطف نیست واقعا . هر چند حرفه ای نیستم  

+نفس _ نرگس آبیار


+mehdi_yarrahi_nafas 


یکی از آقای کوینر پرسید، خدایی وجود دارد یا نه؟
آقای کوینر گفت: به تو توصیه می کنم در این باب تأمل کن که آیا رفتارت با دانستن جواب این سوال تغییر خواهد کرد یا نه..اگر تغییر نکرد این پرسش خود به خود منتفی است. اگر تغییر کرد دستِ کم می توانم کمکت کنم و به تو بگویم :

تو دیگر تصمیم خودت را گرفته ای، تو به یک خدا احتیاج داری !


{ و آیا ما برای خوب بودن به خدا احتیاج داریم ؟ }

 

+داستانک های فلسفی - برتولت برشت



من یه دانش آموز کنکوری هفده ساله هستم 
که مدام در حال تغییر کردنه ، نمیدونم چی درسته چی غلطه 
ایده اینکه وبلاگ داشته باشم خیلی وقته تو ذهنمه اما انگیزه ای برای داشتنش نداشتم
میتونستم این کار رو قبلا انجام بدم اما مطمئن بودم وسط راه جا میزنم و این خوب نیست
اما الان که دارم مینویسم ؛ دقیقا نمیدونم کارم درسته یا نه ، جالبه یا نه ، نیاز هست که
 بنویسم یا ... ، اصلا کسی میخونه ؟ 
انگیزه ام واسه نوشتن این وب این بود که یه ارشیو از چیزایی که خوشم میاد داشته باشم ، بعضی حرفامو بنویسم و وقتی تغییر کردم یا بعد مدتی دوباره خوندمش بدونم چه تغییراتی به وجود اومده . شاید جوگیری باشه که شروع به نوشتنشون کردم و واقعا نیاز نباشه 
ولی حس خوبی به نوشتنش دارم ، نمیخوام این حس رو از خودم دریغ کنم .. 
تصمیم گرفتم ادرس رو به چهارتا از دوستای خوب ، با فکر ، راحت از قضاوتشون بدم ... :))))
ولی دیدم نمیشه ، اونا میتونن از هر متن من یه برداشتی کنن و این حق رو دارن به نظرم ، من باید نهایت سعی رو بکنم که منظورمو به اونا برسونه و اگر نشد فاجعه میشه ؛ چون من از اون دسته از آدما هستم که حرف بقیه و فکر بقیه راجع بهمبرام مهمه 
حتی گاهی اوقات بیشتر از خودم 😣
شاید این اتفاق بیفته ، شاید هم همچنان تصمیم داشته باشم که فقط خودم بخونم و بدونم ؛ چون من از تغییر کردن اگاهم و نمیترسم از اینکه تغییر کنم اما به اینکه بقیه چه نگاهی میتونن به من داشته باشن و قضاوت نکنن ... راستش مطمئن نیستم 
من خیلی وبلاگ میخونم ولی هر وقت متنی تعصبی ، عاشقانه ، خصوصی مثه عقیده هاشون رو میخونم هیچ وقت نشده مستقیم اونو به صاحبش نسبت بدم و سعی کردم فقط خواننده باشم و راجع به نویسنده فکری نکنم 
من میخوام بدونم از دیدگاه من چطوره نه اینکه نویسنده چطور آدمی هستش ... البته همین که نویسنده رو نمیشناسم خیلی تأثیر داره و قول نمیدم دوستام که این متن ها رو میخونن هم بتونن مثه من باشن 🤦🏻‍♀️ 
هیچوقت نخواستم بی منطق و بچگونه رفتار کنم ، خواستم بزرگ باشم ، سنجیده رفتار کنم و از اونجایی که به جز دو نفر ؛ بقیه ادمایی که باهاشون ارتباط دارم از خودم بزرگ تر هستن نمیخواستم احساس کنن که با یکی کوچک تر از خودشون ارتباط دارن .

ترس از قضاوت شدن واقعا سخته ؛ 

به خصوص برای اونایی که برات مهم هستن 





میدونم که فکر می کنی اون با بقیه فرق داشته، اما من اینطور فکر نمی کنم...
فکر می کنم تو فقط خاطرات خوب رو به یاد میاری
دفعه بعد که به گذشته نگاه کردی
فکر کنم بهتر باشه که بهتر نگاه کنی...


به نظرم نیازه که هر کسی ، یه همچین خواهری داشته باشه ؛ مثه خواهر من :)  



+ اینجا هشت ساله شبا تصمیم میگیرن 
زندگی رو عوض کنند 
صبحا یادشون میره .


+ اینجا کسی عوض بشو نیست 
اینجا همه چی ادامه داره 
هر یه جمله آدم ها به هم ، یه داستان پشتش داره ...


+داداش ابد و یک روز یعنی چی؟ 
_یعنی کل عمرتو تو زندونی، حبس ابد که بهت بخوره ممکنه عفو بخوره بهت بعد دهـ پونزده سال آزاد بشی،‌ ولی ابد و یک روز که بهت بخوره، امکان نداره آزاد بشی. یه روز بعد مرگت آزادت میکنن.


این حس تمام و کمال خواهی یه فرد از کجا سر چشمه میگیره ؟ 

همین که میخوام دوستم ، فقط دوست من باشه ؛ تماما دوستم باشه 

نخوام اونو با کسی شریک شم ، نخوام ترس از دست دادنشو داشته باشم 

نخوام یه لحظه بترسم از اینکه ممکنه با اون خوب تر از من باشه

ترس از محدودیت نباشه ، من میگم برای هر کسی ، جدا از بقیه باشم ... 

میتونی انقدر خوب باشی که نزاری این حس ترس رو تجربه کنم با وجود اینکه 

نفر سومی هم باشه ؟ 

طرف دیگه قضیه اینه که دوس ندارم نَفَر دوم یه نفر دیگه باشم .. عجیبه...

چه جوری میشه حس خوبی داشت وقتی بدونی این خوبی ها 

این حس خوب ، این نگاه ها، همین لبخند ها و همین حرفا رو به نفر

اول هم زده ؟ سعی کردم نزارم که رابطم با دوستانم شبیه هم باشه

هیچ حرف مشترکی نزنم هیچ حس مشترکی نداشته باشم ،

چون حتی اگه خودم هم بخوام، هیچکدوم اونا شبیه هم نیستن . 

میدونم اونقدر دیر هست که  نمیتونم نفر اول کسی باشم ،ولی به جاش 

اونقدر میتونم متفاوت رفتار کنم که همیشه بتونی نفر اول من باشی ..  


به دلایلی حالم بسیار خوش است آنتون عزیز و خواستم فقط همین را به تو بگویم

نمیدانم چرا . چنان اشتیاق شدیدی در وجود برای شاد زیستن و فهم و 

احساس کردن همه چیز ،همه ی زیبایی ها وکلیت و وسعت زندگیهست که نگو 

میخواهم به تمامی اطرافیانم لبخند بزنم ،به همه کمک کنم تا پیرامونم

پر از سبکباری و گرما شود. تو که مسخره ام نمیکنی ؟ می فهمی ؟ 

آه آنتون چقدر دلم میخواهد همین الان با تو باشم !

به من بگو آیا ما حتی قسمت کوچکی از زندگی را میفهمیم ؟

 

دلبند عزیزترینم - نامه های آنتوان چخوف و اولگا کنیپر





+ راه نمیداد.. راه ندادنشم دوست داشتم ...


+ زندگی جوری شده که هم تنهایی اذیتت میکنه 

هم حضور آدم ها کنارت 


+اگه دوسم نداشت ؛ پس چرا میخندید ؟  



+ تا حالا بهت گفته دوست دارم ؟ 

_ اره هر شب 

+جدی ؟ 

_اره به خدا هر شب تو خواب 


 هرکس بخاطر ظلمی که بهت کرده، مستحق مجازاته ...

اگه ببخشیش، اونو از حقش محروم کردی !

 

{دقیقا نمیدونم از کی تغییر کردم و تصمیم گرفتم همیشه کوتاه بیام ، با یک

 ببخشید موضوعرو تمام کنم  ولی هیچ وقت راضی نبودم چون همیشه یادم میموند . 

من فکر میکنم لازمه بخشیدن اینه که بعدش فراموش کنی ...} 

چیزی برای بخشیدن وجود نداره ، همه ما تو دنیایی زندگی میکنیم که کامل نیست 






   هرکسی را دوست داری زودتـــر گــــــم می کنی 

هرچه مــهـرت بیشتر ، نـامــهربانـــی بــیـشـتـر...