از آخرین باری که تصمیم گرفته بودم حرف هایم برای کسی نگویم مدت ها بود که میگذشت .. شاید چندین بار باشد که گفته باشم که نمیخواستم دیگری را درگیر موضوعی کنم که نمیتواند مشکلی را برایم حل کند یا اگر مشکل نباشد ذهن او را بی دلیل مشغول کنم . فکر میکردم جز سنگینی گفتن حرف هایم و فهمیدن احساسات و چیزهایی که قرار بود مختص خودم باشد توسط دیگران چیزی عایدم نمیشد . در ذهنم علت های دیگری هم برای سکوت کردن و حرف نزدن داشتم ؛ اینکه در نهایت من تنها کسی هستم که میتواند حال خودم را بهتر از هر کسی دیگر بفهمد و واقعیت همین بود
شاید میخواستم آن قسمت زیبای راز داری را بیشتر در خودم داشته باشم ؛ آن قسمتی که دوس دارم هر چیز و همه چیز برای من باشد حتی حرفایم ، به کسی نگویمش به کسی ندهمش و. .. و نگفتن بود که میتوانست این حس خوب را در پی داشته باشد .. اغلب اوقات هم به این نتیجه میرسیدم که پشت سکوت من معنای خاصی وجود ندارد . سکوت من سرشار از ناگفته ها نیست ...یا مثلا به خاطر این نیست که فکر میکنم کسی وجود ندارد تا متوجه حرف هایی که میزنم شود . من بیشتر اوقات سکوت میکنم چون فکر میکنم حرفی برای گفتن وجود ندارد یا حداقل من حرف تازه ای برای گفتن ندارم.
اوایل با انتخاب خودم هیچ چیز نمیگفتم ... اما مدتی بعد اختیار حرف نزدن خودم را از دست دادم و دیگر نمیتوانستم هر حرفی را راحت بزنم و مجبور به سکوت ..
- ۰ نظر
- ۲۳ آبان ۹۷ ، ۲۱:۲۲