Its me

این شور که در سر است ما را ... وقتی برود که سر نباشد

Its me

این شور که در سر است ما را ... وقتی برود که سر نباشد


از آخرین باری که تصمیم گرفته بودم حرف هایم برای کسی نگویم مدت ها بود که میگذشت .. شاید چندین بار باشد که گفته باشم که نمیخواستم دیگری را درگیر موضوعی کنم که نمیتواند مشکلی را برایم حل کند یا اگر مشکل نباشد ذهن او را بی دلیل مشغول کنم . فکر میکردم جز سنگینی گفتن حرف هایم و فهمیدن احساسات و چیزهایی که قرار بود مختص خودم باشد توسط دیگران چیزی عایدم نمیشد . در ذهنم علت های دیگری هم برای سکوت کردن و حرف نزدن داشتم ؛ اینکه در نهایت من تنها کسی هستم که میتواند حال خودم را بهتر از هر کسی دیگر بفهمد و واقعیت همین بود 

شاید میخواستم آن قسمت زیبای راز داری را بیشتر در خودم داشته باشم ؛ آن قسمتی که دوس دارم هر چیز و همه چیز برای من باشد حتی حرفایم ، به کسی نگویمش به کسی ندهمش و. .. و نگفتن بود که میتوانست این حس خوب را در پی داشته باشد .. اغلب اوقات هم به این نتیجه میرسیدم که پشت سکوت من معنای خاصی وجود ندارد . سکوت من سرشار از ناگفته ها نیست ...یا مثلا به خاطر این نیست که فکر میکنم کسی وجود ندارد تا متوجه حرف هایی که میزنم شود . من بیشتر اوقات سکوت میکنم چون فکر میکنم حرفی برای گفتن وجود ندارد یا حداقل من حرف تازه ای برای گفتن ندارم

اوایل با انتخاب خودم هیچ چیز نمیگفتم ... اما مدتی بعد اختیار حرف نزدن خودم را از دست دادم و دیگر نمیتوانستم هر حرفی را راحت بزنم و مجبور به سکوت .. 





شتاب کردم که آفتاب بیاید ... نیامد ...

رضا براهنی

 



5:23pm

 

 


5:27pm

+ شتاب کردم که آفتاب نرود ... رفت ... 😬😁 ( همش در عرض چهار دقیقه !! ) 

عکس گرفتن از غروب خورشید برای من جزو پر تلاش ترین صحنه های عکاسیه

 هرچقدرم رنگ نارنجی برات ناخوشایند باشه بازم هر لحظه داره دیر میشه و قاب خوب رو از دست میدی 

* من تا با جزء به جزء شعر دکتر پست نزارم این وب رو ول نمیکنم 🙃 انقد که خوبه و دوست داشتنی 



انسان از آن چیزی که بسیار 
دوست می دارد خود را جدا میسازد 
در اوج خواستن نمیخواهد 
در اوج تمنا نمیخواهد 
دوست می دارد اما در عین حال
میخواهد متنفر باشد ...


اونجا که سعدی میگه : " گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ، ساکن شود .... بدیدم و مشتاق تر شدم " دقیقا همونجا 

2/4/97 


 


و بالاخره فارغ التحصیلی ام رسید 
دو هفته است که از اخرین روز مدرسه میگذره و از روز اخر بگم که مثه بقیه روزها تنها حس میکردم یه امتحان دادم و هنوز بقیه اش مونده . فکر میکنم خستگی مفرط از امتحان فیزیک بود که نمیذاشت یادم بیاد دوران مدرسه گذشته و امروز اخرین روز مدرسه است . از جا موندگی از برنامه عکس گرفتن بچه ها بگم که به خاطر این بود که تا لحظه های اخر امتحان سر جلسه بودم و البته قابل ذکره که بگم اصلا پشیمون نیستم ، اخه کی دلش میخواد با قیافه ای که یه روز و نصفی نخوابیده عکس بگیره و یادگاری بمونه ؟ فکر میکنم تو بقیه دوران هم عکس زیادی گرفتیم که خالی از لطف نیست .
روز بعد اما یادم اومد که اوه من دیگه مدرسه نمیرم و ممکنه که دلم برای خیلی چیزها و همکلاسی هام تنگ بشه ، همکلاسی هایی که اصلا شبیه به هم نبودیم ولی کلی خاطره با هم ساخته بودیم ، کلی به هم عادت کرده بودیم و واقعا فکر میکنین اینکه با کسی هم تفاهم نداشته باشین و شبیه نباشین دیگه دلتنگ هم نمیشین ؟ به نظر من که نه ، دقیقا به همون دلایلی که گفتم ادم دلش تنگ میشه ... 
تقریبا دو هفته دیکه به کنکور مونده و الان اون حسی که میگه کاش بیشتر خونده بودم داره اذیتم میکنه و اینکه قراره چی بشه رو من واقعا نمیدونم و این برام ترسناکه... 
و چقد دلم پره از این نظام اموزشی به هم ریخته و اوضاع اشفته 
از این رمضون بگم که نمیدونم اصلا چه جوری گذشت و پس فردا عیده ... به همین راحتی :) 
امشب که داشتم وبلاگ رو میخوندم دیدم چه دنیای خوبی داشتم با این نوشته ها 
و برای همین تصمیم گرفتم به طور مرتب  پست آپ کنم

 



امتیازنهایی اولین فیلمی بود که تصمیم گرفتم از کارگردان نامدار، وودی الن ببینم . الن فیلم را در نمایش نهایت بی رحمی زندگی ساخته بود ... فیلمی واقع گرایانه در خصوص مسایلی چون عشق ، دروغ ، خیانت ، عدالت و شانس ... شانسی که سر انجام موجب فرار و یا شاید رستگاری از تمام خرابکاری های به وجود امده شده بود . شانسی که حتی مفهوم عدالت را نیز کنار میزند و من فکر میکنم عدالت درهیچ کجای فیلم دیده نمیشد ، شاید که عدالت میتواند تنها یک آرزوی بشری باشد ... . بنابراین ممکن است همانند فیلم به سبب شانسی که ردی از عدالت در آن دیده نمیشود گناه کاری بی گناه شود و بی گناهی بی سبب مجازات شود ، حتی اینکه به قیمت جانش تمام شود .همه ی صحنه های فیلم حاکی از شانس است : آشنایی کریس با کلویی و نولا ، دیدار نولا در نمایشگاه و بارداری ان دو و...

اما کارگردان در این میان تنها بر روی حادثه حلقه زوم می کند.چرا؟ شاید مقصود او تمرکز بر روی دقایقی از زندگی است که از چشم ما دور میماند . تمام اتفاقاتی که در فیلم رخ میدهد زندگی کریس را تحت تاثیر قرار میدهد اما چون روندی آرام دارد و نیز مهم تر اینکه پیش چشم خودش رخ میدهد از اهمیت و تاثیر و توجه لحظه ای ان کم میشود  ... و ما تمام شانسی را که فیلم از ان حرف میزند را بر دوش سکانس حلقه میگذاریم . 

این گونه اتفاقات کوچک پنهانی میتواند سبب تغییر بسیاری از سرنوشت ها شود و نمود یک جهان ترسناک باشد چرا که فکر میکنم هر کس این قسمت از زندگی را درک کند که بخش حدودا  بزرگی از ان بر عهده شانس است با این واقعیت کنار امده و ترجیح میدهد در اکثر زمان ممکن خوش شانس باشد تا اینکه خوبی ها و حقیقت را انتخاب کند . و این ترسناک بودن جهان از انجا منشا میگیرد که متوجه میشی چیز های زیادی غیر قابل کنترل هستند .

دو سکانس محبوب و به یاد ماندنی فیلم از نظر من سکانس حلقه و سکانس ابتدایی فیلم بود که در بازی تنیس  توپ بالای تور قرار معلق قرار میگیرد و به مدد شانس شما از تور رد میشود و شما برنده میشوید و ... و یا شانس به شما پشت کرده و شما میبازید !

و دیالوگ مود علاقه : «می دونی ، من اهمیت نمی دم که موفق باشه، فقط امیدوارم که خوش شانس باشه.»     گفته تام درباره فرزند کریس و کلویی

+ اسکارلت جوهانسون یه بازیگر خیلی جذابه :)))




به این فکر میکردم که حسم به خودم چیه ؟ 

اگه یکی ازم این سوال رو بپرسه چی میتونم جواب بدم 

حقیقتش اینه که فکر نمیکنم کسی این سوال رو از کسی بپرسه اما اگه از خودش بپرسه به نظرم به جوابای جالبی میرسه 

اولین کلمه ای که به ذهنم رسید دلسوزی بود 

مثه دلسوزی برای یه نیازمند که میدونی نمیتونی کاری رو براش انجام بدی ... 





چند وقت بعد اومدم دیدم بازدید ها خیلی بالا رفته 

و این خوشحال کننده بود 

علی رغم میل و رغبتی که برای اپدیت وب دارم : حس میکنم خالی تر از هر چیزی هستم و نمیتونم بنویسم 

خالی ، بی هدف ، پر تنش ، اضطراب ... 



کاش تصمیمی رو که میخوایم آخر سر بگیریم رو همون اول بگیریم 

همونجایی که مطمئنیم ولی الکی کشش میدیم ...



دنیا همان یک لحظه بود .. آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود 

+افشین یداللهی